بارانباران، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 10 روز سن داره

دختر دوست داشتني ما

حرفهاي تازه

باران عزيزم امروز دقيقا ۱۶ ماه و ۲۲ روزته قربونت برم.خيلي خيلي شيرين و البته شيطون شدي.   امروز صبح كه اومدم اداره يك كمي بيقراري كردي و با آجي زينبت كلي فيلم بازي كرديم تا راضي شدي بيام بيرون.دلم خيلي برات تنگ ميشه دخترم. حسابي شيرين زبون شدي.برنامه ي خوابت هم كه برعكس من و باباييه. الان حسابي راه ميري لباسات رو خودت انتخاب مي كني. كم كم داري حرف ميزني همه ي كلمه هايي كه يادت ميديم رو تكرار مي كني.اما همچنان موهات كم پشته.اون هفته جمعه با بابايي رفتي و تو حياط بيمارستان يه درخت كاشتي ببينم عكسشو دارم برات بذارم .بابايي كلي ذوق ميكنه.     ديشب كه رفتيم شهروند خامه رو كه ديدي گفتي ماماني حامه.اصلا "خ" رو نم...
20 بهمن 1392

مسافرت تبريز

سلام جيگر مامان   اول از همه بگم كه خداروشكر تو مسافرت كمي تا قسمتي خانوم خوبي بودي بعضي وقتا اذيت كردي اما در كل خوب بودي. ما ۴ شنبه صبح با ماشينمون حركت كرديم به سمت تبريز هوا يه كم باروني بود و سرد اما بعدش خوب شد و آسمون آبي آبي حدود ساعت ۴ و نيم رسيديم تبريز تو راه هم چندجا برف رو زمين بود اما اصلا بارندگي نبود تا بريم تو اتاقمون مستقر شيم ساعت ۵ شد كه دوست بابايي زنگ زد و گفت ساعت ۸ ميان دنبالمون با اينكه خيلي دلمون نمي خواست ولي مجبور شديم بپذيريم. خلاصه ساعت ۸ اومدن و با هم آشنا شديم و رفتيم لاله پارك(يه مركز خريد ترك) كه البته لباساش يه كمي گرون و البته مارك بودن خلاصه من كه خيلي قصد خريد نداشتم برات يه پيراهن خوشگل ديد...
20 بهمن 1392

دو ساله شدي عزيز دلم

عزيز دلم مي خواستم رو تولدت بيام برات وبلاگت رو آپ كنم نشد . تولدت مبارك قربونت برم.تو كوچولوي دوست داشتني ما دو ساله شدي بالاخره.باورم نمب شه به همين زودي گذشت باران قشنگم.حالا درست مث خانوماي بزرگ و با كلاس رفتار مي كني.البته بعضي وقتا يكم شيطوني ماماني قربونت برم 5شنبه با بابايي تصميم گرفتيم برات يه تولد سه نفره بگيريم و حسابي خوش بگذرونيم. راستي يادم رفت بگم از سه شنبه حسابي تهران برف اومد و من خونه پيش شما بودم. خلاصه بابايي ظهر با يه كيك خوشگل از اداره اومد و شما يه ربعي خيره شده بودي به كيكه و هي مي گفتي اين تبلد منه . بعد ناهار خوابيدي و من تا بهت گفتم پاشو تبدلدته سريع پاشدي و با هزار زور و زحمت لباس پوشيدي و برات يه تبلد...
20 بهمن 1392

آتليه 2 سالگي

سلام دختر قشنگم خوبي ماماني.ديروز ۲۲ ديماه براي سومين بار تو عمرت رفتيم آتليه سها هموني كه از ۸ ماهگي شما باهاش آشنا شديم.ساعت ۱۰ صبح قرارمون بود اما متأسفانه من اينقدر سرم شلوغ بود كه تا ۱۰ و نيم اداره بودم و خلاصه اومدم دنبالتون و با هم رفتيم ساعت ۱۱و ربع رسيديم.بر خلاف انتظار من و عكاست كه خوب تورو مي شناخت خيلي خوب همكاري كردي و كلي هم بهت خوش گذشت يه عكس يلدايي گرفتي،يه سري عكس تولدت كه لباس كفشدوزكي پوشيدي و يه سري هم عكس زمستون با سورتمه و پالتو و بوت كه خيلي همشون قشنگ شدن بعدش با آجي عكسارو انتخاب كرديم و قرار شد بهمون اطلاع بدن كي آماده ميشه.خلاصه خداروشكر خوب بود و از بايت اين مورد هم خيالم جمع شد.حالا مونده تولد دسته جمعي و تولد ...
20 بهمن 1392

تولد دسته جمعي

سلام جوجوي قشنگم امروز بعد 3- 4 روز اومدم اداره آخه اون هفته مامان جون و خاله ها اومده بودن پيشمون و تا ديروز موندن من و شما و بابايي حسابي سرمون شلوغ بود و مشغول بازار گردي و مهمون داري بوديم. ديروز ظهر كه مامان جون اينا رفتن با وعده ي جشن تولد با دوستاي ني ني سايتي از گريه منصرف شدي.خداروشكر يه دوساعتي خوابيدي و بعدش آجيت اومد طبق قرارمون رفتيم خانه ي كودك تهرانپارس براي جشن تولد دسته جمعي.اولش زياد سر حال نبودي خوشگلم ولي بعد حسابي بازي و خوشحالي كردي و بهت خوش گذشت كلي ناناي كردي با بچه ها دوست شدي.براي خودت بازي مي كردي توي استخر توپ بودي.تازه يه پازل جايزه گرفتي.موقع برگشتن هم كلي گريه كردي كه من نمي يام خونه!!! خلاصه روز خوبي...
20 بهمن 1392

تغيير وبلاگ

سلام دخترنازنينم خوبي قشنگم؟بالاخره امروز كار تغيير وبلاگت از بلاگفا به نيني وبلاگ تموم شد. اين روزها تو اداره سرم خيلي شلوغ بود و در ضمن درگيري زياد بود. امروز يكمي فرصت كردم اينجا برات بنويسم .ماماني اون هفته 3 شنبه عكسات آماده شدن و از آتليه رفتم گرفتن خيلي ناز شدي تو عكسا خوشگلم.همكارام كه عاشق عكسهات شدن. الهي من فداي اون قد و بالات بشم.اما خيلي شيطون شدي ها تو خونه خيلي اذيت مي كني بعدشم كه دعوات مي كنم يا سرت داد ميزنم هي بهم مي چسبي و ازم مي پرسي باران دوست داري؟؟؟ اين هفته مامن جون و خاله ها مي خوان بيان پيشمون تازه جمعه هم تولد دسته جمعي دارين .شمام هي راه ميري و اعلام ميكني تولدمه ها. پروژه ي از شير گرفتن كلا تموم شد ...
7 بهمن 1392

بعد از مسافرت

سلام دختر نازم خوبي فدات بشم ماماني   امروز ۱۶ ديماه هست و آخرين روز ۲۳ ماهگيت يعني از فردا ميري تو ۲۴ ماه.هورااااااااااااااااااا ديگه بزرگ شدي عشقم. ما جمعه از شمال برگشتيم.بهمون حسابي خوش گذشت و شما دوره ي نقاهت سرماخوردگيت تموم شد و خداروشكر غذا خوردنت بهتر شد هرچند يكمي توي راه حالت بهم خورد و خودت خيلي ناراحت شدي. ماشالله اينقدر زبون دراز شدي و شيرين زبون كه دلم مي خواد بخورمت.خونه ي مامان جون كه بوديم آتنا دختر دخترخاله من كه سه ماه از شما بزرگتره اومده بود و خيلي بهت زور مي گفت ولي شما اصلا بلد نبودي از خودت دفاع كني.يه اتفاق خوبي كه اين دفعه افتاد اين بود كه بالاخره مشتاق شدي سوار وسيله هاي بازي تو پارك بشي و خيلي هم ذوق...
7 بهمن 1392

ما شمالیم....

قریونت برم من سلام   الان من و شما ۳-۴ روزه که اومدیم خونه ی مامان جون  البته با بابایی اومدیم ولی بابایی رفتش و ایشاله فردا یا پس فردا می یاد. ماشاله حسابی اینجا  شیطونی می کنی و هر شب تا نصف شب بیداری.الان تازه ۱۵ دقیقه ست که خوابیدی.مامان جون اینا حسابی از رشد حرف زدنت تعجب کردن.اوت هفته حسابی سرماخوردی و مجبور شدیم ببریمت دکتر. اثرش تا الانم مونده و خیلی بد سرفه میکنی قربونت برم. بازم میام برات می نویسم.دوست دارم مامان جون قربونت برم من که الان کنارم خوابیدی.
7 بهمن 1392

هفتمين سالگرد عقد من و بابايي

سلام عسل مامان   خوبي خوشگلم؟اين هفته خيلي سرم شلوغ بود اما امروز كه سالگرد عقد من و باباييه تصميم گرفتم يكم ديگه از شيرين كاريهات رو بنويسم.عزيز دلم واي كه چقدر شيرين زبون شدي.از خواب بيدار ميشي همين جوري حرف ميزني و سوال مي كني تااااا شب. خيلي شيطون شدي و مرتب كنجكاوي مي كني تقريبا همه ي شعرهايي كه برات مي خونم رو ياد گرفتي.الان يه هفته ست دارم سعي مي كنم از شير بگيرمت و فقط از يه طرف بهت شير ميدم هر شب تصميم مي گيرم اون يكي رو هم ندم اما مگه ميذاري؟تا صب جبران مي كني. بعضي وقتا خيلي خسته ميشم و دعوات مي كنم و بهت مي گم باران اذيت نكن دعوات مي كنما شمام خيلي ريلكس ميگي دعوا تن . سر سفره ميري رو پاي بابات ميشيني و بهت مي...
7 بهمن 1392

مسافرت و ..........

سلام جوجوي قشنگم.(اين جمله رو خيلي دوست داري) خوبي خوشگل؟   خيييلي وقته برات ننوشتم.اميدوارم اين هفته برات جبران كنم. اول از همه بگم كه در يه تصميم ناگهاني من و بابايي ماشين ليفانی رو که ثبت نام کرده بودیم پس دادیم و یه ماشین اسپورتیج خریدیم.کلی هم حرص خوردیم تا برامون آوردنش از بوشهر و پلاک شد و شمال رفتنمون یه کمی عقب افتاد خلاااصه روز تاسوعا (۲۲ آبان) با ماشین تازه مون راه افتادیم به سمت شمال قرار شد من و شما یه هفته ای بمونیم و بابایی بیاد دنبالمون مسافرت با ماشین تازه خوب بود اما چون اولش بود یکم استرس داشتیم. ۴شنبه ظهر رسیدیم خونه ی مامان جون اینا و شما ذوق زده و خوشحال کلی بازی می کردی.عصر من و شما و خاله ها و مامان ...
7 بهمن 1392